چراغ دیده ی شب زنده دار من
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .

 گل زیبای باغ دل 

فراغت درد بی در مان و یادت مونس هر جان

اگر روزی مرا دیدی و از دنیا جدا دیدی 

برایم قصه ی لیلی و مجنون گو 

و اشک دیدگانم را به انگشتان زیبایت ز رخ برچین.

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : شیوا

 میزی برای کار 

کاری برای تخت

تختی برای خواب 

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد 

یادی برای سنگ

این بود زندگی ...

به قول یه آهنگ انگلیسی که خیلی دوسش دارم :

...THIS IS LIFE : SOONER OR LATER MUST GO


 

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : شیوا

 سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست

شاید این تنهایی ما کار خداست 

آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری 

که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : شیوا

 حــــرف هایم وزن ندارند

ریتم ندارند
آهنگ ندارند
اما خوب گوش کن
درد دارند 

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : شیوا

 برای رفتن ...

چمدان می بندند ... ،
برای ماندن ...
دل ..
من کدام ببندم ...
...که نه خیال رفتن دارم...
نه توان ماندن...؟

 

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : شیوا

 دیدی که سخــــت نیســـــت تنها بدون مــــــــــن ؟!! 

دیدی که صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن !! 
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند
فرقی نمی کند با مــــــن …بدون مــــــن… 
دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت …!!! 
طوری نمی 
شود فردا بدون مــــــن !!!…

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : شیوا

از هیاهوی واژه ها خسته ام 

من سکوتم را 

از اوراق سپید آموخته ام
آیا سکوت 
روشن ترین, واژه ها نیست؟ 
همیشه در خلوت 
مرگ را مجسم دیده ام 
آیا مرگ 
خونسرد ترین, واژه ها نیست؟ 
تا چشم گشودم 
از چشم زندگی افتادم
شبی- شاید امشب
زیر نور یک واژه خواهم نشست 
و هم زمان 
پایان آخرین برگ خاطراتم 
خواهم نوشت
پایان

 

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : شیوا

 عشق مثل آب میمونه که میتونی اونو تو دستت قایمش کنی. آخرش یه

روز دستاتو باز می کنی میبینی نیست قطره قطره چکیده بی اینکه تو
بفهمی...

 اما دستت پر از خاطرست...

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : شیوا

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ؟

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد 

گلویم سوتکی باشد

به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش 

و او یک ریز و پی در پی

دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند دایم

سکوت مرگبارم را... 

 

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : شیوا

مردم شهر سیاه ،  

خنده هاشان همه از روی ریاست 

دلشان سنگ سیاست 

ما در این شهر دویدیم و دویدیم چه سود؟

هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود 

و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد

نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی!!

 

 

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : شیوا

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد

ولی یاران نمیدانند

که من دریایی از دردم

به ظاهر گرچه می خندم!! 

 

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : شیوا

گفتم بهار خنده زد و گفت :ای دریغ

دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم : پرنده

گفت: اینجا پرنده نیست

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

گفتم : درون چشم تو دیگر ...

گفت: هرگز نشان ز باده ی مستی دهنده نیست

اینجا به جز سکوت ، سکوتی گزنده نیست.

.

.

.

راستی بهار نزدیکه ! فقط 2 هفته ی دیگه مونده تا عید 

پیشاپیش نوروزتون مبارک!

 

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 15:50 :: نويسنده : شیوا

زندگی رؤیا نیست 

زندگی زیباییست 

میتوان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی 

میتوان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت 

میتوان از میان فاصله ها را برداشت 

دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست

 

 

دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : شیوا

تا ابد در اوج قدرت زیستن 

ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است 

لذت یک لحظه مادر داشتن

.

.

.

امیدوارم کسانی که نعمت بزرگ مادر رو دارن 

قدرشون رو بدونن تا بعدها نخوان حسرت خیلی چیزا رو بخورن

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : شیوا

دوباره میدهد جانم نهادن سر به دامانت

 گل لبخند می روید به لبهایم زچشمانت 

تمام کودکی رفته و من هر شب در این رؤیا 

که می خوانی دوباره لای لایی های گریانت

برایم همچو خورشیدی تو در تاریکی و ظلمت 

دو دستم را بگیر آری منم محتاج دستانت 

دوباره ابری ام مادر بیاور شانه هایت را 

که برف آرام می بارد به گیسوی پریشانت 

بیا تا کودکی هایم منم آن کودک شیطان

که آرامش نمی یابد مگر در عطر دامانت 

دلم خون است از هستی ،تویی عشق و تویی مستی 

بباران مهر را بر من ،منم محتاج بارانت

شکوفه باز می روید اگر با من بمانی تو 

تمام هستی ام مادر فدای گام لرزانت

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 14:45 :: نويسنده : شیوا

 خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

...

و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : شیوا

 پدری که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته

ولی بهت میگه به من تکیه کن

و تو انگار کوه رو پشتت داری…

به سلامتی تمام پدر ها ...

 

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:37 :: نويسنده : شیوا

 فرق است میان "دوست داشتن "

و " داشتن دوست "

دوست داشتن امری لحظه ایست

ولی

داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است . 

 

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : شیوا

 آرزو میکردم :

دشت سرشار ز سرسبزی رؤیاها را 

من گمان می کردم ، دوستی همچون سروی سرسبز

چار فصلش همه آراستگی است

من چه میدانستم ،

هیبت باد زمستانی هست 

من چه میدانستم ، 

سبزه می پژمرد از بی آبی 

سبزه یخ میزند از سردی دی 

من چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست 

قلب ها ز آهن و سنگ 

قلب ها بی خبر از عاطفه اند !

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : شیوا

لحظه شیرینی که به تو دلبستم

از تو پرسیدم من

تو منی ، یا من تو ؟

و تو گفتی هر دو

من به تو پیوستم گفتم ای کاش پناهم باشی

همه جا و همه وقت

دست تو در دستم ، تکیه گاهم باشی

و تو گفتی هستم ، 

تا نفس هست ، کنارت هستم .

 

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : شیوا

حرف های ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی ،

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود .

آی ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود . 

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : شیوا

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی ، جمعه ها ی بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزو ها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد ،باری

روی میز خالی من صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری  

چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : شیوا

گاهی گمان نمیکنی ولی می شود 

گاهی نمی شود که نمی شود 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 

گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست 

گاهی تمام شهر گدای تو می شود .

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 2:40 :: نويسنده : شیوا

خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم 

نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم  

دلم دیگر به جان آمد در این شب های تنهایی

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم 

خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی 

 

تو هم زجر جدایی را به تلخی می چشیدی 

پشیمان می شدی از اینکه عشق را آفریدی 

بگو هرگز سفر کردی ؟

سفر با سختی و خون جگر کردی ؟

کسی را بدرقه با چشم تر کردی؟

برای قرص نانی صد خطر کردی ؟

نکردی بار الها ........

پس با کدامین تجربه بر ما نظر کردی ؟

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 2:20 :: نويسنده : شیوا

دیگه هیچ وقت تنهایی هام رو با کسی تقسیم نمیکنم 

یه بار تقسیم کردم چند برابر شد!

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : شیوا

     

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 2:6 :: نويسنده : شیوا

 

 

 

خــــــــدایا


قسم به بزرگیت
هیچکس هیچوقت مریضی مـــــــادرشو نبینه

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 2:2 :: نويسنده : شیوا

 

 

در آسانی ها خدا را بخوان تا در سختی ها صدایت برایش ناآشنا نباشد !

 

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : شیوا

خداي من خداييست كه ....
اگر سرش فرياد كشيدم ؛
به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند ،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند ....
و مي گويد : ميدانم جز من كسي نداري..

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : شیوا

امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت

وز بستر عافيت برون خواهم خفت

 

باور نكني خيال خود را بفرست

تا او نگرد كه بي تو چون خواهم خفت

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 1:49 :: نويسنده : شیوا
درباره وبلاگ

تقدیم به همه دوستان مجازی : اسمش را می گذاریم دوست مجازی اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش نگرانش می شوم دلتنگش می شوم وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود مطمئن می شوم که حقیقیست هرچند کنار هم نباشیم هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد...!
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خاطرات خاکستری و آدرس khaterat-e-khakestary.LXB.i r لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 65
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 417
بازدید کل : 74582
تعداد مطالب : 154
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content